تسلی



یک جایی نوشته بودند : مرا ببخش که عشقت، مرا آدم حسودی کرده است.»
و چقدر راست می‌گفت.
حتی دلم نمی‌خواهد کسی جز من دم از انتظار برای آمدن تو بزند.
دلم می‌خواهد در دنیای کسانی که برای تو پرواز می‌کنند، فقط خودم باشم.
آنقدر روی این موضوع حساس شده‌ام که با کوچکترین چیز‌های این شکلی، بغض راه همه چیز را می‌بندد. دلم می‌خواهد محکم بگیرمت و به همه بگویم که من اسیر او هستم و لاغیر.
به دوستانت حسودی می‌کنم. به همکارانت حسودی می‌کنم. به هم‌دانشگاهی‌هایت حسودی می‌کنم. به کسانی که پیش تو هستند حسودی می‌کنم و حتی به کسانی که برای تو انتظار می‌کشند.
آخر اگر یادت باشد، روزی من هم همه‌ی این‌ها بودم.
هر چند که حالا چیزی هستم که هیچکس نیست و این خود دنیاییست خیال‌انگیز. چیزی که هنوز برای من مثل رویا و خواب است.
و کاش در ذهن تو هم طوری باشم که هیچکس برایت این طور نباشد. مثل تو برای من.

دقیقا می‌شود یک ماه و ۱ روز پیش. حوالی همین ساعتِ لعنتی.

از همان لحظه،‌ از هجوم آن همه فکر و دغدغه و نگرانی، مثل کبک‌ها سرم را کردم توی برفِ نداشتهٔ زمین. سرم را کردم توی سرمای استخوان‌سوز زندگی. و چشم‌هایم را بستم. به هوای این که فکرها حمله نخواهند کرد.

راستش را بخواهید همین طور هم شد. سوز سرمای زندگی، خوب بی‌حس‌کننده‌ای بود. خودم را انداختم وسط درس و پروژه و امتحان و آدم‌ها. خودم را مجبور کردم که فکر نکنم. اما این بی‌حس‌کننده هم مثل هر بی‌حس‌کننده دیگری زمان اثر داشت. و امروز زمان اثرش تمام شد. صدای دغدغه‌هایم آنقدر بلند شده بود که از زیر برف هم شنیده می‌شد. دیگر راه فرار نبود. سرم را از زیر برف بیرون آوردم و دلم ریخت. فکر تمام لحظه‌های قشنگ، دلم را تنگ کرد به اندازه تک تک دانه‌های برف. و چه نعمتی است اشک .


طالب وصلیم،

ما را با تسلی کار نیست

ناله گر از پا نشیند،

اشک می‌افتد به راه .


+ بیا تسلی من. بیا.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انجمن بت نیوز ɪʀʙɛтɴɛաs عصر پادشاهان ♥کارا همراه الماس پایتخت♥ دک تک DeckTech بهترین های آرایشی موعود، بانوی ایرانی ساختمان صنعت کتابخانه عمومی امام حسین(ع) زاهدان سَمت درس