دقیقا می‌شود یک ماه و ۱ روز پیش. حوالی همین ساعتِ لعنتی.

از همان لحظه،‌ از هجوم آن همه فکر و دغدغه و نگرانی، مثل کبک‌ها سرم را کردم توی برفِ نداشتهٔ زمین. سرم را کردم توی سرمای استخوان‌سوز زندگی. و چشم‌هایم را بستم. به هوای این که فکرها حمله نخواهند کرد.

راستش را بخواهید همین طور هم شد. سوز سرمای زندگی، خوب بی‌حس‌کننده‌ای بود. خودم را انداختم وسط درس و پروژه و امتحان و آدم‌ها. خودم را مجبور کردم که فکر نکنم. اما این بی‌حس‌کننده هم مثل هر بی‌حس‌کننده دیگری زمان اثر داشت. و امروز زمان اثرش تمام شد. صدای دغدغه‌هایم آنقدر بلند شده بود که از زیر برف هم شنیده می‌شد. دیگر راه فرار نبود. سرم را از زیر برف بیرون آوردم و دلم ریخت. فکر تمام لحظه‌های قشنگ، دلم را تنگ کرد به اندازه تک تک دانه‌های برف. و چه نعمتی است اشک .


طالب وصلیم،

ما را با تسلی کار نیست

ناله گر از پا نشیند،

اشک می‌افتد به راه .


+ بیا تسلی من. بیا.

روز و شب عربده با خلق جهان، نتوان کرد.

تو کاری کن بدون تو، نبینم صبح فردا را ...

فکر ,سرم ,برف ,هم ,تسلی ,توی ,سرم را ,زیر برف ,از زیر ,را کردم ,کردم توی

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترنج طب روانشناسی دین رسانه اطلاع رسانی شرکت نوین مکانیک ذوق تجهیزات ایران اجاره انواع کنسول بازی در اصفهان اقتصاد جدیدترین سوالات بتن ساز و بتن ریز درجه ۳ فان ایرونی فروشگاه قطعات خودرو چینی پایان نامه